::: در حال بارگیری لطفا صبر کنید :::

نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم


namis
آفلاین




ارسال‌ها: 118
عضویت: 28 /3 /1394
رمان چه حالی داری؟! (بدون ویرایش)
RE : 81

با نوازش دستی بالا سرم بیدار شدم. فکر میکردم سامیاره چشمامو بسته بودم و باز نکردم.

--نمیخوای بیدار شی؟

سارینا؟ تو عمرم اینقدر نخورده بود تو ذوقم! هه خیال منو باش..

--دایانا؟ میدونم بیداری..

اروم چشمامو باز کردم. با صدای گرفته گفتم:

-بله؟

--پاشو دیگه. چیزی شده؟

-نه چیزی نیس. سامیار کجاست؟

--تو اتاقش..

از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی و صورتمو گرفتم زیر اب یخ. وااااایییییی سر حال شدم. یاد اون روز افتادم که خیسم کرد.. بیخیالش شدم و حوله رو با حرص برداشتم. صورتمو با حوله خشک کردم و رفتم پایین تو اشپزخونه یه چیزی بخورم. رو گاز غذا بود. انگار همشون غذا خوردن حتی نمیدونستم ساعت چنده! یکم مرغ خالی خالی خوردم اصلا میل نداشتم چیزی بخورم. حوصلم سر رفته بود و دوست داشتم تنها باشم. از ویلا رفتم بیرون سمت دریا..

قدم میزدم کنار اب و همه افکارمو از خودم خارج کردم.. از ویلا دور شده بودم ولی اصلا برام مهم نبود. کی اهمیت میده؟!

نمیدونم چقدر گذشته بود.. خیلی دور شده بودم.. داشتم میرفتم سمت دریا.. تا کمر رفته بودم تو دریا هدفم مشخص نبود.. فقط خواستم دور باشم.. افکارم همش تو ذهنم میچرخید..

--دایانا برگرد.. کجا میری؟ برگرد..

سامیار؟ از کی تا حالا مهم بودم واسش؟ محلش نذاشتم..

--کجا میخوای بری؟ میگم برگرد.. با تو ام..

انگار داشت میومد دنبالم چون صداش هر لحظه نزدیک میشد.. هنوزم خودم بودم نه عکس العملی نه چیزی فقط اروم قدم برمیداشتم.. اشکام رو گونم بود بدتر از بارون شده بودم.

بهم نزدیک شده بود و با دویندش تمام لباسم خیس شده بود حتی موهام..

دستی منو کشوند سمت خودش و یهو پامو از زمین کند. تو بغلش بودم. صورتش خیس بود اما معلوم نبود خیس اشک یا اب دریا! سرمو گذاشتم رو سینش و چشمامو بستم.

--دختر تو داشتی چکار میکردی؟ اخه چرا؟

حرفش بی جواب موند. داشتیم برمیگشتیم سمت ویلا. همه دورمون بودن و سر و صدا میکردن اما نمیدونم چی شد صداشون قطع شد!

من همون حالت بودم. سرم تو سینه سامیار و چشمام بسته. دوتامون خیس بودیم. بدون اینکه تو بغلش تکونی بخورم پتویی اورد و انداخت رو دوتامون و نشست رو زمین اما خوب تونست وزن منو تحمل کنه با اینکه زیاد نبود!

دستشو رو سرم کشید:

--چکار میخواستی بکنی؟

خودمو چسبوندم بهش اونم منو به خودش فشرد. لعنتی این بغض بازم ترکید اما این بار خیلی بد بود چون با صدای بلند بود. هق هقم اوج گرفت و اون سعی میکرد ارومم کنه اما چه فایده؟ وقتی کنارش بودم احساس میکردم ازش جدا میشم..

--چرا داری گریه میکنی؟ گلم تو چت شده؟ نگرانم نکن بگو..

سرمو بین دستاش گرفت و از خودش جدام کرد. بهم خیره شد.

--دایانا؟ چی شده؟ بهم بگو من طاقت ندارم..

فقط نگاش کردم اونم با انگشت شصتش اشکامو پاک کرد.

-حالا که به تو رسیدم حس میکنم دارم ازت جدا میشم.

--این چه حرفیه؟

-از حرفای خودت به این حرف رسیدم..

--من کی اینا رو بهت گفتم؟

-نگفتی؟ نگفتی دارم به اون دختر حسودی میکنم؟ گفتی اون یه همکار معمولیه ولی تو بیشتر از یه همکار بهش توجه میکنی..

--دایانا؟ بس کن. من تورو دوست دارم اگه میخواستم میرفتم با اون.

با این حرفش بد شوکه ای بهم وارد شد. از این حرفش ترسیدم. بدنم میلرزید اما اون حس میکرد از سرماست! سرمو انداختم پایین اما نذاشتم هق هقم اوج بگیره..

--دایانا نمیخوای جواب منو بدی؟

-چی دارم بگم؟

--ببین دیگه حرفی نمیمونه. حالا برو لباساتو عوض کن بعدش بیاد پیش خودم.

-باشه.

شنبه 30 خرداد 1394 - 06:57
ارسال پیام نقل قول تشکر
namis
آفلاین




ارسال‌ها: 118
عضویت: 28 /3 /1394
رمان چه حالی داری؟! (بدون ویرایش)
RE : 82

پتو رو از رو خودش برداشت و انداخت رو من. بلند شدم و از اتاقش رفتم بیرون و از پله ها رفتم بالا. کسی نیومد سمتم بپرسه حالمو..

لباسای خیسمو دراوردم و نشستم جلو اینه و موهامو باز کردم. با کش مو بسته بودمشون. سشوارو به برق زدم و نشستم رو صندلی. دستمو بردم سمت شسوار اما دستی اونو زودتر برداشت. از تو اینه دیدم سامیاره..

--بذار کمکت کنم.

ساکت نشستم و منتظر موندم موهامو خشک کنه. اروم دست میکشید تو موهامو سشوار میکشید که اذیت نشم. خیره به اینه داشتم بهش نگاه میکردم که با دقت سشوار میکشه. عاشق این کاراش بودم..

بدون هیچ حرفی با کمال دقت کارشو انجام میداد منم هیچ حرفی نمیزدم. این سکوتو دوست داشتم..

سشوارو خاموش کرد و اروم اروم شونشون کرد بعد هم با کش مو بستشون..

--خب اینم از موهای نازت. خوشت میاد؟

تو اینه یه نگاهی کردم.

-اره معلومه خوشم اومده. نگفته بودی کلاس ارایشگری رفتی کلک! مرسی عزیزم..

--اره دیگه من اینم همه کاری میکنم. خواهش عزیزم..

-پس بیا ارایشم هم بکن بعدش واسم لباس بدوز!!

--نه دیگه عزیزم..

دوتامون خندیدیم. به این خنده ها و شوخی ها نیاز داشتم. داشتم خوب میشدم..

--بیا بریم پایین کارت دارم.

-چه کاری؟

دستمو گرفت و کشوندم..

--د بیا دیگه..

دنبالش رفتم. رفتیم تو اتاقش و گفت:

--بشین رو تختم الان میام.

نشستم. رفت سمت کمدش و یه جعبه نسبتا کوچیکی اورد. جعبه کادو بود. گذاشتش تو دستم.

--بفرما.. بازش کن..

بازش کردم و یه گوی خیلی خوشکل توش بود. مجسمه یه دختر و پسر بود که نشسته بودن و به هم نگاه میکردن.. تو دستم چرخوندش و اونم شروع کرد به دور خوردن و پر شده بود اکلیل دورش. برق میزد. صدای اهنگش خیلی ناز بود.

--خوشت اومد؟

-عالیه.. ممنون عزیزم من عاشق این چیزام.

--میخواستم زود تر بهت بدمش اما تو حاظر نبودی منو ببینی.. هر سال روز سالگرد عقدمون برات گوی میخرم و بهت میدم.

-نه دیگه خیلی زیاد میشن.

--اشکال نداره همه رو نگه میداریم.

-باشه. ممنون عزیزم..

--اینکه چیز کوچیکیه اگه بخوای دنیا رو بهت میدم..

-مرسی عزیزم..

شنبه 30 خرداد 1394 - 06:57
ارسال پیام نقل قول تشکر
namis
آفلاین




ارسال‌ها: 118
عضویت: 28 /3 /1394
رمان چه حالی داری؟! (بدون ویرایش)
RE : 83

لبخندی به روم زد و منم جواب دادم. دستشو باز کرد و منو کشوند سمت خودش. سرم رو شونش بود و صورتم رو به صورتش. گوی تو دستم بود با اون دستش گوی رو از دستم گرفت و گذاشت رو میز..

--بریم پیش بقیه. نگران تو بودن.

-نگران واسه چی؟

--من بودم رفته بودم تو دریا؟!

-اها. بریم.

تو بغل هم قدم به قدم میرفتیم. همه نشسته بودن رو مبل. سارا و سارینا وقتی لبخند منو دیدند دیگه همه چی رو فهمیدند و لبخند زدند. بیچاره آرمان که از همه جا بی خبر بود اونم میخندید..

خدایا ازت ممنونم.. ممنون از همه چی..

نشستیم پیششون..

سارا: --بچه ها بریم یه دور بزنیم تو ویلا نمونیم.

آرمان: --تو چرا همش دوست داری بری بیرون؟ خو بشین تو خونه یکم. بیچاره شوهرت..

--آرمان حرف نزن دلم گرفت بریم بیرون خو..

--بیا هنوز هیچی نشده زن ذلیل شدم.

--دلتم بخواد..

سارینا: --هوی سارا پسر دایی منو بدبخت نکنی ها وگرنه خودم میبرمت دفترخونه و سریع طلاق..

سارا: --پسر داییت دلش هم بخواد دختر به این خوبی بگیره..

-سارا چقدر حرف میزنی! آرمان تو رو خدا اینو ببر بیرون اووووفــــف..

سارا: --هووووی الان میام میزنم له و لوردت میکنم هاااا. بتمرگ اینقد زر نزن..

-من کجا زر زدم؟ فعلا تو داری زر میزنی..

سامیار: --سارا برو چایی درست کن هممون سر درد گرفتیم..

سارا: --چی شدین؟ چرا سر درد اونم همه باهم؟

سارینا: --از بس حرف میزنی دیگه.. پاشو.. پاشو ببینم عروس بعدی چای بلده درست کنه یا نه..!

سارا: --کوفت بهتر از تو بلدم. من رفتم حرف نزنید تا بیام هاااا..

رفت تو اشپزخونه..

-آرمان خدا بهت صبر بده!

آرمان: --بیچاره عمت..!

-اره بخدا عمم همش مشغولش میکنه زر نزنه.

شنبه 30 خرداد 1394 - 06:57
ارسال پیام نقل قول تشکر
namis
آفلاین




ارسال‌ها: 118
عضویت: 28 /3 /1394
رمان چه حالی داری؟! (بدون ویرایش)
RE : 84

سارینا: --جدی میگی؟؟

-تو دیگه چقدر خنگ شدی.. هم نشین سارا بودی؟

سارینا: --اره بابا مگه میذاره این دختر؟

آرمان: --بسه بابا خیر سرم قراره زنم بشه ها..

-خب ما داریم بهت میگیم این دختر چطوریه تو هم بشناسش دیگه..

آرمان: --بابا میشناسمش ای بابا..

-خب خدا رو شکر..

سارا: --من اومدم.. یوهو..

سامیار: --وای باز سر و صدا اومد!!

سارا: --سامیار حواست باشه ها چون زنت هست چیزی نمیگم..

سامیار: --اوهو اوهو! تو که پررویی همه چی میگی..

سارا: --آرمان به پسر عمت یه چیزی بگو دیگه..

آرمان: --باشه عزیزم تو سینی چای رو بذار رو میز تا کسی رو نسوزوندی..!

سارا: --تیکه میپرونی؟ اصلا نمیخواد اوووفـــف بیا اینم از چایی..

نشست رو مبل و ساکت نشسه بود.. همیشه غد و لجباز بود مثله بچه ها ولی دختر عمه من بود دیگه چیکار کنم!!

تو فنجون چای برداشتم و یکی رو واسه سامیار گذاشتم. من با نبات خوردم اما سامیار مثله همیشه تلخ تلخ خورد..

سارا: --خب بریم دیگه..

سارینا: --باز کجا؟

سارا: --یه جوری میگی باز انگار رفتیم بیرون و کلی دور خوردیم!!

سامیار: --خیلی سمجی دختر! پاشو ظرفا رو بشور.

سارا: --سمچ خودتی بی ادب! ظرفی نیست که بشورم!

سامیار: --ای بابا یه کاری بدین بهش اینقدر غر نزنه..

سارا: --سامیار میزنمت ها پررو نشو دیگه.. آرمان هم که همش نشسته به کل کل ما نگاه میکنه!

-بابا بس کنید دیگه.. سارا تو هم بس کن کلافه شدم از دستتون..

سارا: --بخاطر تو باشه..

شامو تو ویلا خوردیم و جایی نرفتیم. حس بیرون رفتن نبود چون تعداد کم بود کسی پایه نبود بغیر از سارا!

بعد از تموم کارها از خستگی رفتیم تو اتاقامون. سامیار و آرمان خیلی وقت بود خوابیده بودن. موهامو که سامیار با عشق بسته بود باز کردم و اروم اروم شونه زدمشون. یه دست لباس راحت پوشیدم و رفتم خوابیدم تو تختم.

تصمیم گرفتم فردا به کیهان زنگ بزنم و حالشو بپرسم. سر جام جا به جا شدم و بعد از کمی خواب رفتم..

*******************

--دایانا پاشو.. پاشو.. پاشو.. خوابالو بسه دیگه..

-هووووومممم؟؟

--پاشو دیگه..

-نه بذار بخوابم.

--مگه دیشب دیر خوابیدی؟

-نه.. سامی بذار دیگه..

--تا 10 دقیقه دیگه بلند میشی وگرنه میبرمت تو وان اب سرد..

-تهدید نکن بذار بخوابم..

--باشه 10 دقیقه دیگه میفهمی..

-اوهوم..

همونطور که چشمام بسته بود پتو رو انداختم رو سرم اونم همونطور نشسته بود رو تخت کنارم. کم نمیاره که..!

یهو پتو رو از روم برداشت و بلندم کرد رو دستاش و منو از اتاق برد بیرون. منو گذاشت تو وان و من همش جیغ میزدم..

-وااااااااااااااااایـــــــــــی سامـــــی.. ولم کن.. سامـــی یخ کردم.. ســامــــی..

--غر نزن حقت بود من بهت گفته بودم.

از وان اومدم بیرون و باهمون لباسای خیس رفتم تو اتاقم و درو بستم. مریض نشم خیلیه!

لباسامو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون. ساعت 10 بود.

سامیار: --خوب بود؟

-کوفت.

--ولی خیلی باحال بود ها! فکر کردی من این کارو نمی کنم؟ کله شق تر از من نیست!

-لابد الانم نمیخوای بذاری برم صبحانه بخورم؟

--نه دیگه الان وقت ناهاره!

-اخه ناهار الان؟ تازه ساعت 10!

--اره من الان ناهار میخورم!

-تو دیوونه ای.. نرمال نیستی..

--پس چرا زنم شدی؟

-چون منم مثله خودت دیوونه کردی!

--برو یه چیزی بخور غش نکنی.

-تو چیز خوردی؟

--اره..

-بقیه کجان؟

--خوابن.

-اونوقت تو منو بیدار کردی؟ بزنمت؟

غش کرده بود از خنده. بی محلی کردم و رفتم تو اشپزخونه صبحانه بخورم. یه لیوان چای و نون و پنیر و گردو..

شنبه 30 خرداد 1394 - 06:57
ارسال پیام نقل قول تشکر
namis
آفلاین




ارسال‌ها: 118
عضویت: 28 /3 /1394
رمان چه حالی داری؟! (بدون ویرایش)
RE : 85

بعد از خوردن صبحانه یادم اومد زنگ بزنم به کیهان. چیزارو از رو میز جمع کردم. خواستم برم از پله ها بالا که سامیار صدام زد:

--کجا؟

-بالا..

--میدونم. خب میری بالا خودت تنها که چی؟

-نه میرم زنگ بزنم به کیهان.

--اهان باشه برو ولی زود بیا پایین منم تنهام..

-میخواستی اینقدر زود بیدار نشی..

زبونی دراوردم و رفتم بالا. از رو عسلی کنار تخت موبایلمو برداشتم شمارشو پیدا کردم.

بعد از چند تا بوق..

--الو؟

-سلام داداشی. خوبی؟

--سلام دایی جون. چطوری تو؟

-چقدر بگم من داییت نیستم. تو دایی نداری اینو بفهم بچه..

--اها ببخشید کمبود دایی دارم..

همینطور که باهم حرف میزدیم از پله ها رفتم پایین و نشستم کنار سامیار رو مبل.

-خب؟ چه خبر؟ عمه کجاست؟ پیشش رفتی؟

--اره شب موندم اونجا با امید.

-اذیتش که نکردین؟

--فکر کردی داری با بچه 3 ساله حرف میزنی؟ خیر سرم 6 سال ازت بزرگترم ها..

-هنوز بچه ای.. مخصوصا وقتی به امید میگیری!

سامیار دستشو حلقه کرد دور گردنم..

--بذار برگردی تا 1 هفته نیا خونه!

-این همه ادم.. یا میرم خونه بابا..

با این حرفم سامیار با چشمای درشت برگشت بهم نگاه کرد.

-خونه عمه هم هست. خونه باباجون هم هست.. دیگه چی میگی؟

--از همون اول میرفتی خونه یکی از اینا..

-خو زشته برم تِلِپ بشم خونه یکی!

--خب یه هفته یه جایی رو پیدا کن.

-باشه گدا.. خیلی تخصی..

--خودتی. من برم سر کارم دیگه تو هم برو خوش باش..

-باشه. بابای..

--بای..

گوشی رو قطع کردم و گذاشتم رو میز..

--چی میگفت؟

-حرفای خواهر برادری بود!

--اها.. منم که مزاحم!

-بابا داشتیم مسخره میکردیم ..

--باشه عزیزم شوخی کردم..

سرمو گذاشتم رو شونش و اونم پیشونیمو بوسید. موهامو نوازش میکرد و من از بودن در کنارش تمام لذت جهان رو میبردم..

*******************

سارا: --آرمان بدو دیگه دارم غش میکنم.

آرمان: --چته شکمو؟ خو صبر کن.

سارا: --خو گرسنمه..

آرمان: --داره تموم میشه.

تو تراس ویلا نشسته بودیم و سامیار و آرمان کباب درست میکردن. سارا هم که در حال غش بود و سارینا هم با دوربینش فیلم میگرفت. از همه چی فیلم گرفت بعد ناهار هم تصمیم گرفتیم بریم عکس بگیریم..

سارا: --وای وای دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه شدن من که انگشتامم خوردم.

آرمان: --نوش جونت..

من و سامیار و سارینا بهم یه نگاه کردیم و سامیار گفت:

--میگم تو خسته نمیشی اینقدر حرف میزنی؟ چت شده تو؟

سارا: --تو نمیدونی ازادی از اون دختر و وجود عشقت پیش خودت چقدر خوبه که!

شنبه 30 خرداد 1394 - 06:58
ارسال پیام نقل قول تشکر
namis
آفلاین




ارسال‌ها: 118
عضویت: 28 /3 /1394
رمان چه حالی داری؟! (بدون ویرایش)
RE : 86

سامیار: --کدوم دختر؟

سارا: --همون که دختر دایی منو دپرس کرده..

سامیار بهم نگاه کرد. مشغول غذا خوردن شدم.

سامیار خطاب به من: --راست میگه سارا؟

هیچی نگفتم.. هیچی..

آرمان: --باز شروع نکن.

سارا: --چی داری میگی؟ ببین اون از اون دختراست که همه مردا رو میبره سمت خودش. انگار اهن رباست!

آرمان: --چی داری میگی تو؟ میخوای باز دعوا راه بندازی؟

سارا: --چه دعوایی؟ همون روزی که من اومدم شرکت با دایانا.. اون دعوایی که بین من و تو بود بین دایانا و سامیار هم بود..

آرمان: --راست میگی؟

سارا: --این دایانا.. از خودش بپرس..

آرمان خطاب به من: --دایانا.. سارا راست میگه؟

سرمو انداختم پایین و با صدای کوتاه گفتم: -اوهوم..

همه جا پر از سکوت شد و صدای پرنده ها رو باغ فرا گرفت. فقط با غذا بازی میکردیم. همه چی از دهن افتاد.

آرمان انگار خجالت میکشید بهم حتی نگاه هم بکنه. این حسشو میفهمیدم. سامیار هم حواسش بهم بود که دوباره تو خودم نرم.

-بچه ها بس کنید. روزمونو خراب نکنید.

آرمان: --واقعا متاسفم من نمیدونستم که....

-آرمان.. هر چی بوده گذشته دیگه. تو هم سارا رو اذیت نکن دیگه.

آرمان: --اما من اگه....

-آرمان باشه دیگه.. اما و اگر نداره.

آرمان: --باشه..

سارینا: --بچه ها بسه غذا بخورید شب هم که میخوایم بریم. بریم لب دریا..

سارا: --اره بریم من که میام.

سارینا: --تو که گرسنت بود!

سارا: --ای بمیری که نمیذاری بشینم یه جا..

سامیار: --سارا بسه دیگه. واسه عروسی ما چاق میشی ها..

سارا: --مگه عروسی کی هست؟

-ممکنه چند هفته دیگه.. یا زود تر..

سارا: --خاک تو سرم الان میگی؟ چه خاکی تو سرم بریزم حالا؟ من لباس نخریدم! خودت هم نخریدی!

-تو نگران من نباش.

سارینا: -- پاشید چیزا رو جمع کنیم و بریم لب دریا..

سارا: --چی میگی تو؟ من باید لاغر بشم!

سارینا: --باز خل شدی؟ بیچاره آرمان!

آرمان: --ها؟

سارینا: --هیچی با تو نبودم!

سامیار: --چرا همه گیج میزنن؟

-ولشون کن بیاید ما 3تا بریم.

سارینا: --بیا کمک چیزارو جمع کنیم.

-اومدم..

با هم سفره رو جمع کردیم اون دوتا روانی هم اومدن کمک! خل شده بودن! ظرفارو جمع کردیم و رفتیم لب دریا..

سارینا: --اول از شما عروس داماد بگیرم ببینم چی میشه..

من و سامیار کنار هم نشسته بودیم. سرمو گذاشتم رو شونش و سارینا عکس گرفت. بعد هم از 4تامون گرفت.

سارا میخواست با آرمان عکس بگیره ولی سارینا بهش گیر داده بود و میگفت نمیگیرم!

دوربینو از دست سارینا کشید و خودش از دوتاشون عکس گرفت.. ما خندمون گرفته بود. سارا هم که با خنده داری عکس گرفت..

سارینا: --سارا بیا از ما بگیر.

من و سارینا و سامیار کنار هم ایستادیم. سامیار وسطمون بود و هردومونو بغل کرده بود.

سامیار: --دایانا برو کنار اب بشین خودم یه عکس خوشکلی ازت بگیرم.

رفتم نشستم کنار اب. موج هم میومد. پاهامو یکم خم کردم سمت شکمم و یکم سرمو کج کردم. تار مویی افتاد تو صورتم..

سامیار: --بیا عزیزم گرفتم.

سارا: --آرمان یاد بگیر! ببین چه به زنش میرسه! یاد بگیر دیگه!

آرمان: --هنوز که خبری نیست دختر! بذار زنم بشی.

سارینا: --هووووی این حرفا رو بعدا بزنید. خانواده هست!

سارا: --کوفت ما که چیزی نگفتیم!

یکشنبه 31 خرداد 1394 - 03:29
ارسال پیام نقل قول تشکر
namis
آفلاین




ارسال‌ها: 118
عضویت: 28 /3 /1394
رمان چه حالی داری؟! (بدون ویرایش)
RE : 87

سارینا: --خب دیگه مشکل همینه! آرمان رمزی حرف میزنه ما هم فکرمون منحرف میشه یه جای دیگه!

آرمان: --نه دختر عمه ذهن خودت منحرفه! درست شو این یه نصیحته..

سارینا: --تو یکی حرف نزن بچه پررو..

سامیار دوربینو بهم داد و گفت: --بیا بریم اینا الان همدیگه رو میکشن..

یه جیغ بلند زدم جوری که همه برگشتن نگاه کردن. سامیار با چشمای باز شده خیره شد بهم..

سارینا: --چی شده؟

-میخواستم دعواتون تموم شده. تمومش کنید دیگه.

سامیار: --گوش منو کر کردی.

-خو ببخشید!

سارا: --تو هم که همین کارو بلدی بکنی!

-از خودت یاد گرفتم. بریم دیگه بچه ها..

همه باهم رفتیم سمت ویلا و وسایلمونو جمع کردیم. کم کم داشتیم به غروب نزدیک میشدیم.

سامیار: --بچه ها زودتر بریم که دیر وقت نرسیم.

لباسامو عوض کردم و با کیفم رفتم سمت ماشین..

هنوز کسی نیومده بود فقط سامیار تو حیاط بود. کیفو گذاشتم تو ماشین و رفتم پشت ساختمون. همون درختا و همون نیمکت و همون رود کوچیک.. رفتم کنارش زانو زدم.. دستمو گذاشتم زیر اب.. چه صدای ارامش بخشی.. گوشه شالم افتاد تو اب. خواستم درش بیارم که یه نفر زود تر از من درش اورد. بلند شدم و برگشتم.. سامیار..

--چیه؟ جوری گفتی انگار که تعجب کردی و واست عجیبه..

سامیارو بلند گفته بودم!

-نه تعجب چیه بابا.. کی میریم؟

--میدونستم اینجایی اومدم بت بگم که بریم.

-خب بریم.

دستشو گرفتم و با هم رفتیم سمت ماشین..

-سامیار حرفی بزن خب. دلم گرفت!

--چی بگم برات؟

-نمیدونم! خو هیچی نمیگی منم حوصلم سر میره.

--خانوم من حوصلش سر رفته! خب برات چیکار کنم؟ میخوای دستی بکشم؟ یا تند تر برم؟

-اخه تو جاده و دستی! روانی جاده مستقیمه!

--میدونم!

-اصلا نمیخواد.

ضبطو روشن کردم و اهنگی که اومد..

خیلی دوست دارم بدونم این شبا راحت میخوابی

رویاهات شیرینه یا که مثل من غرقه عذابی

خیلی دوست دارم بدونم پیش من نباشی سخته

خونه ی آرزوهاتو حالا کی واسه تو ساخته

-وای این! من عاشق پویانم!

--نگاش کن تورو خدا! عاشق شوهرتی یا پویان؟

-اونکه بعله. عاشق شوهرم هستم.. درخدمتشم..

--قربون تو عزیزم..

بهم بگو چه حالی داری

وقتی دستام از تو دوره

نمیدونی شب و روزام بی تو خیلی سوت و کوره

بهم بگو چه حالی داری

وقتی من پیشت نباشم

نمک خودخواهیامو روی قلبتو نپاشم

بهم بگو چه حالی داری

ضبطو خاموش کرد..

یکشنبه 31 خرداد 1394 - 03:29
ارسال پیام نقل قول تشکر
namis
آفلاین




ارسال‌ها: 118
عضویت: 28 /3 /1394
رمان چه حالی داری؟! (بدون ویرایش)
RE : 88

--این چی بود اخه؟ هر چی غم و غصه بود یادم اومد!

-چیکار من نداری؟ من با این اهنگ حال میکنم!

--نمیخواد از اینا گوش بدی هر چی افسردگیه سراغت میاد منم درمونی واسش ندارم!

-تو که منو روانی و افسرده کردی! هنوز که سالمم! حالا هم یا یه چیزی بگو یا بذار اهنگ گوش کنم!

--الان این روح پدر بزرگمه داره برات حرف میزنه!

-ولی وجدانن صداهاتون مثله همه ها!!

--روتو برم.

-اره دیگه! پررو و لجباز! مشکلیه؟

--نه چه مشکلی؟

-نمیدونم گفتم اگه مشکل داری مستقیم بریم دفترخونه و طلاق!!!

--اخه خانومی من عاشق این لجبازیت شدم. کی دلش میاد تورو طلاق بده.

-مرسی اقا بزرگ!

--پررو.. این من بودم ها!

-اِ تو بودی؟ من فکر کردم بابابزرگته!

--دیوونه.

-بقیه جلوئن؟

--نه پشت سرمونن.

-باشه.

بازم سکوت بود! ضبط هم که خاموش کرده بود. خسته شدم! خوابم گرفت! اه..

موهامو که تنها با یه کلیپس کوچیک بسته بود از زیر شال باز کردم که سرمو راحت تکیه بدم به صندلی.. چشمامو بستم و اروم اروم خواب رفتم...

********************

-آآآآخــخ چته خو؟

--بسه بخوابی رسیدیم..

-چیه میخوای از ماشینت پرتم کنی بیرون؟

--نه عزیزم.. بخواب تا صبح!

-اگه میشد میموندم چون خواب خوابی بود..!

--خب بسه دیگه بیا غذا بخور بعد بخواب.

-باشه.

از ماشین پیاده شدم. دم در خونه عمه بودیم.

سارا :--خیلی خوب بود بچه ها.. ایشالا دفعه بعدی بقیه هم باشن..

سارینا: --اره راستی میگی..

سارا: --خب دیگه بچه ها برید خونه هاتون.

آرمان و سامیار وسایلمون رو بهون دادن و ماهم کم کم خداحافظی کردیم. ماشین کیهان دم در خونه عمه بود. درو زدیم و کیهان و عمه اومدن استقبالمون..

********************

همه روزها خیلی عادی می گذشتن. روال زندگیم عوض شده بود. حالا من زن شوهر داری بودم. کلاس های دانشگاه هم طبق روال همیشه.. می رفتم و می اومدم. پیمان طاهری هم که دست بردار نبود! هنوز هم نگاهش دنبال من بود. پسره ی زبون نفهم!

دیگه کم کم کار های عروسی رو باید انجام می دادیم. پدرجون یه دوست داشت که خونه باغ بزرگی داشت. قرار شد جشن عروسی رو اونجا برگزار کنیم چون مهمونا حدودا زیاد بودن..

بعضی از روزها با سارا و سارینا می رفتیم بازار و لباس هارو نگاه می کردیم. من لباس های خیلی ساده دوست داشتم.. از لباس های زیاد کار شده خوشم نمی اومد..

یه کت بلند خردلی که حالت مانتویی داشت با شلوار دمپا قهوه ای پوشیدم.کیف دستی خردلیمو برداشتم و موبایلمو انداختم تو کیف. ککفس های تخت خردلیم که با کیف ست بود پوشیدم. قدم به اندازه کافی بلند بود و نیازی به کفش پاشنه بلند نبود. تمام موهای حالت دارمو بالا بستم و یه قسمش رو انداختم تو صورتم. ارایش خیلی ملایم کردم با رژ نارنجی مایل به صورتیو این رنگو دوست داشتم و بهم میومد.. شال قهوه ایمو سر کردم. عطر زدم به لباس و گردنم و از اتاق رفتم بیرون..

رفتم دم اتاق کیهان و در زدم..

یکشنبه 31 خرداد 1394 - 03:30
ارسال پیام نقل قول تشکر
namis
آفلاین




ارسال‌ها: 118
عضویت: 28 /3 /1394
رمان چه حالی داری؟! (بدون ویرایش)
RE : 89

-کیهان بسه دیگه بیا بیرون دیرمون شد.

--الان میام..

-اونوقت بگید دخترا لفتش میدن! شما که بدترین!

--ای بابا..

در اتاقو باز کرد.. چرخی زد و جلوم ایستاد..

--چطورم؟

یه بلوز سفید که راه های ابی تیره داشت و استیناش تا نصفه بسته میشد پوشیده بود. با شلوار ابی تیره.. موهاشو زده بود بالا و خیلی جیگر شده بود..

-ای جانم چه خوب شدی تو بیا بریم دیگه خوشکله..

--بریم..

دست همدیگه رو گرفتیم و از ساختمون رفتیم بیرون. دم درخونه عمه پارک کرد و پیاده شدیم. در زدم و عمه درو باز کرد.

-سلام عمه جون خوبی؟

--سلام دخترم. قربونت عزیزم.

رو بوسی کردیم و من رفتم داخل پیش سارا دیگه نمیدونم عمه و کیهان چه حرفایی رد و بدل کردن.

همین طور که می رفتم داخل حرف میزدم.

-سلام. سارا؟ کجایی؟ کمک نمیخوای؟

--بیا تو اتاقم.

رفتم تو اتاقش..

-به به به سلام عروس خانم..

--دایانا خوب شدم؟

یه دست کت و شلوار شیک جیگری پوشیده بود. موهاشو نصفه باز گذاشته بود. یه ارایش خیلی ملایم زده بود برعکس همیشه اما رفت سراغ رژ سرخ جیگریش!!

البته به پوست و لباسش میومد.

-الان خوب شدی عزیزم با اینکه خیلی جیغه ولی خوبه..

--خوبه؟ راست میگی؟

-اره بابا. بسه دیگه الان میان..

صدای ایفو اومد و اونا اومدن.

--وای وای وای اومدن! چیکار کنم؟

-هیچی فقط اروم باش ضعف نشون نده اروم و ریلکس.

--باشه باشه..

رفتیم جلو در و ایستادیم تا اومدن. اول پدر جون و مادرجون اومدن داخل. باهاشون رو بوسی کردیم و خوش اومد گفتیم. بعد سامیار و سارینا اومدن و بعدش آرمان. بیچاره اخری بود . گل و شیرینی هم دستش بود.

عمه راهنماییشون کرد سمت پذیرایی و همه نشستن من و سامیار کنار هم نشستیم و کیهان و آرمان پیش هم سارا و ساریناهم کنار هم. بقیه بزرگا هم کنار هم..

عمه: --خوش اومدین. ما که باهم غریبه نیستیم پس راحت باشید..

پدرجون: --ممنون فاطمه خانم. بهتره سریع بریم سر اصل مطلب.

پدرجون از همون اول به عمه میگفت فاطمه خانم. خیلی وقت بود همدیگه رو میشناختن..

عمه: --بله بفرمایید..

پدرجون: --میدونید که آرمانِ ما پدر و مادرشو از دست داده و خیلی وقته امریکا بوده واسه درسش..

عمه: --بله درسته خوب میشناسمش.

پدرجون: --خیلی ها اعتقاد دارن کسی که رفت خارج مدتی اونجا بود عقیده هاش عوض شده و مثله اونا رفتار میکنه اما آرمان اینطور نیست همیشه پایبند کشورش و دینش هست..

عمه: --بله درسته..

مادرجون: --خب دیگه حرفی مونده؟

عمه: --نه من که کاره ای نیستم اینجا. مهم خودشونن که میخوان باهم زندگی کنن.

مادرجون: --پس بهتره برن و حرفاشون رو بزنن.

عمه: --بله درسته.. سارا جان بلند شید برید حرفاتون رو بزنید..

سارا و آرمان رفتن سمت اتاق سارا که حرفاشون رو بزنن. اروم جوری که سامیار بشنوه گفتم:

-سامی؟

--جانم؟

-به نطرت اینا حرفی واسه گفتن دارن؟

--ما که زیاد حرف نزدیم ولی اگه سارا باشه اره..

-وای نه لابد میخواد تا فردا طولش بده!

--نه بابا آرمان نمیذارش!

-مگه اینکه آرمان جلوشو بگیره!!

عمه و پدرجون و مادرجون گاهی وقتا یه چیزایی میگفتن تا سکوت نباشه همش.. وای خدا این دختر چشه؟ وراج! چقدر حرف میزنن! خوبه همدیگه رو میشناسن!

کیهان: --به به چی شد؟

سرمو بالا اوردم و بله.. بالاخره تشریف اوردن! نشستن سرجاشون و با تکون دادن سر سارا به نشونه مثبت همه دست زدن..

با هم روبوسی کردیم و قرار مدار عروسی رو گذاشتن. قرار شد بعد از عروسی ما عروسی کنن. عروسی ما هم چنان دیر نبود منم که فقط باید لباسمو می خریدم حتی سفره هم سفارش داده بودم اما خیلی کوچیک و جمع و جور.. همه چی ساده!

وای حالا اینارو ول کن..!

-مبارک باشه عزیزم.. مبارک باشه آرمان خان..

کم کم همه رفتن و ماهم رفتیم خونه..

***************

یکشنبه 31 خرداد 1394 - 03:30
ارسال پیام نقل قول تشکر
namis
آفلاین




ارسال‌ها: 118
عضویت: 28 /3 /1394
رمان چه حالی داری؟! (بدون ویرایش)
RE : 90

-بچه ها خوبه؟

سارا: --وای چقدر نازه..

سارینا: --عالیه گلم..

تو اینه به خودم نگاه کردم. لباس قشنگی بود خیلی دوستش داشتم. خیلی ساده بود. استینش که حالت حقه ای بود می افتاد رو بازوم و بالا تنش کار شده بود. دامنش هم خیلی ساده بود و تمامش تور بود اما پف نبود. رنگش شیری بود. این مدلی خیلی دوست داشتم. خانومه مسئول اونجا اومد و بعد از تعریفاش گفت:

--باید موهاتو یه طرفه بندازی با این لباس.. هم به خودت میاد هم به لباس..

اومد پیشم و موهامو باز کرد و انداخت یه طرفم همه رو یه حالت عجیبی جمع کرد با حالی هم که داشتنن خیلی خوب بود.

--به به این عروس خانوم ماله منه؟

از تو اینه دیدمش. سامیار بود. برگشتم سمتش و لبخندی زدم.

-کی بت گفت بیای اینجا؟

--تو که نمیگی.. خواهرم بهم گفت.

-خوبه.

همه از اونجا دور شدن. یه اتاق پروی بزرگ که یه طرف دیوارش کامل اینه بود. بغلم کرد. گردنمو بوسید. بهم نگاه کرد.

--عسله من خیلی ناز شدی..

لبخند زدم و سرمو انداختم پایین.

--ببینم اون صوذت بازتو عروس خانوم.

سرمو بالا اورد و یازم بغلم کرد.

احساس ارامش داشتم. خوشحال بودم. عروسیم چند روز دیگه بود. خدایا شکرت..

-تا کسی نیومده برو بیرون. زشته شازده.

--هرچی شما بگی..

رفت بیرون و منم لباسو عوض کردم. همونو خریدیم و رفتیم سمت خونه.

******************

-کیهان بدو من باید زود تر برم ها. دیر میشه بدو خو..

--اومدم.

همه چی رو گذاشتیم تو ماشین و رفتیم سمت ارایشگاه. موبایلم زنگ خورد:

-الو؟

سارا: --کجایی بدو دیگه داره دیر میشه.

-دارم میام. توماشینم.

--باشه منتظرتیم. همه چیزا رو اوردی؟

-اره فقط باید بیای کمکم.

--باشه میام.

-تک زدم بیا دم در.

-اوکی

گوشیو قطع کردم. بعد از 10مین که رسیدیم تک زدم به سارا. با سارینا اومدن و وسایلو بردیم بالا تو ارایشگاه کیهان هم رفت پی کارش..

-سلام الهام خانم.

الهام: --سلام عزیزم بیا که کار داریم.

-باشه.

الهام خانم ارایشگر بود. تقریبا هم سن و سال خودم ولی بزرگتر ولی خیلی دختر خوبی بود. سلیقش هم خیلی خوب بود.

به دستیارش که هم سن و سال خودش بود گفت:

--نازنین دایانا خانومو ببر تو اتاق عروس.

همراهش رفتم و سارا و سارینا هم منتظر بودن تا چند نفر دیگه بیان امادشون کنن. اونا عجله نداشتن ولی من که عروس بودم باید زودتر اماده میشدم.

نشستم رو صندلی جلو یه اینه بزرگ که دورش همش لامپ بود. یه میز هم بود که همش لوازم ارایش روش بود.

نازنین تمام موهامو شونه کرد و بعد اتو کشید. منتظر موند الهام بیاد و خودش کارمو انجام بده. از اتاق رفت بیرون و من تنها موندم. گوشیم تو جیبم بودم صدای اس ام اسش بلند شد. درش اوردم. سامیار:

--دوستت دارم.

ناخوداگاه لبخندی رو صورتم نقش بست. اومدم جواب بدم الهام اومد و بلندم کرد گفت بشینم رو یه صندلی دیگه.

نفهمیدم موهامو چطور درست کرد. اصلا حواسم نبود ولی خیلی خوب شدن. همه رو جمع کرده بود یه طرف و حالت دادشون. خیلی خوب شدن و ساده.

دوباره بلندم کرد و گفت بشین رو این صندلی. یه حالت خوابیده داشت مثله صندلی دندون پزشکا!

خوابیدم روش و اونم مشغول شد به ارایش صورتم. بهش گفته بودم یه چیز ساده اونم قبول کرد. تمام مدت چشمام بسته بود و فقط حس میکردم کجای صورتم داره نقاشی میکنه.

--ارایشت تموم شد عزیزم. حالا بلند شو خودتو ببین.

از جا بلند شدم و رفتم سمت اینه. وای چقدر خوب شده. ارایشم خیلی ساده بود اما شیک بود. یه خط چشم باریک و ریمل و رژگونه و رژ تیره. خیلی بهم میومد.

یکشنبه 31 خرداد 1394 - 03:32
ارسال پیام نقل قول تشکر



تازه سازي پاسخ ها
پرش :
صفحه اصلی | انجمن | ورود | عضویت | خوراک | نقشه | تماس با ما | طراح

این قالب توسط سایت روزیکس طراحی شده است و هر گونه پاک کردن لینک طراح پیگرد قانونی دارد !