سامیار: --کدوم دختر؟
سارا: --همون که دختر دایی منو دپرس کرده..
سامیار بهم نگاه کرد. مشغول غذا خوردن شدم.
سامیار خطاب به من: --راست میگه سارا؟
هیچی نگفتم.. هیچی..
آرمان: --باز شروع نکن.
سارا: --چی داری میگی؟ ببین اون از اون دختراست که همه مردا رو میبره سمت خودش. انگار اهن رباست!
آرمان: --چی داری میگی تو؟ میخوای باز دعوا راه بندازی؟
سارا: --چه دعوایی؟ همون روزی که من اومدم شرکت با دایانا.. اون دعوایی که بین من و تو بود بین دایانا و سامیار هم بود..
آرمان: --راست میگی؟
سارا: --این دایانا.. از خودش بپرس..
آرمان خطاب به من: --دایانا.. سارا راست میگه؟
سرمو انداختم پایین و با صدای کوتاه گفتم: -اوهوم..
همه جا پر از سکوت شد و صدای پرنده ها رو باغ فرا گرفت. فقط با غذا بازی میکردیم. همه چی از دهن افتاد.
آرمان انگار خجالت میکشید بهم حتی نگاه هم بکنه. این حسشو میفهمیدم. سامیار هم حواسش بهم بود که دوباره تو خودم نرم.
-بچه ها بس کنید. روزمونو خراب نکنید.
آرمان: --واقعا متاسفم من نمیدونستم که....
-آرمان.. هر چی بوده گذشته دیگه. تو هم سارا رو اذیت نکن دیگه.
آرمان: --اما من اگه....
-آرمان باشه دیگه.. اما و اگر نداره.
آرمان: --باشه..
سارینا: --بچه ها بسه غذا بخورید شب هم که میخوایم بریم. بریم لب دریا..
سارا: --اره بریم من که میام.
سارینا: --تو که گرسنت بود!
سارا: --ای بمیری که نمیذاری بشینم یه جا..
سامیار: --سارا بسه دیگه. واسه عروسی ما چاق میشی ها..
سارا: --مگه عروسی کی هست؟
-ممکنه چند هفته دیگه.. یا زود تر..
سارا: --خاک تو سرم الان میگی؟ چه خاکی تو سرم بریزم حالا؟ من لباس نخریدم! خودت هم نخریدی!
-تو نگران من نباش.
سارینا: -- پاشید چیزا رو جمع کنیم و بریم لب دریا..
سارا: --چی میگی تو؟ من باید لاغر بشم!
سارینا: --باز خل شدی؟ بیچاره آرمان!
آرمان: --ها؟
سارینا: --هیچی با تو نبودم!
سامیار: --چرا همه گیج میزنن؟
-ولشون کن بیاید ما 3تا بریم.
سارینا: --بیا کمک چیزارو جمع کنیم.
-اومدم..
با هم سفره رو جمع کردیم اون دوتا روانی هم اومدن کمک! خل شده بودن! ظرفارو جمع کردیم و رفتیم لب دریا..
سارینا: --اول از شما عروس داماد بگیرم ببینم چی میشه..
من و سامیار کنار هم نشسته بودیم. سرمو گذاشتم رو شونش و سارینا عکس گرفت. بعد هم از 4تامون گرفت.
سارا میخواست با آرمان عکس بگیره ولی سارینا بهش گیر داده بود و میگفت نمیگیرم!
دوربینو از دست سارینا کشید و خودش از دوتاشون عکس گرفت.. ما خندمون گرفته بود. سارا هم که با خنده داری عکس گرفت..
سارینا: --سارا بیا از ما بگیر.
من و سارینا و سامیار کنار هم ایستادیم. سامیار وسطمون بود و هردومونو بغل کرده بود.
سامیار: --دایانا برو کنار اب بشین خودم یه عکس خوشکلی ازت بگیرم.
رفتم نشستم کنار اب. موج هم میومد. پاهامو یکم خم کردم سمت شکمم و یکم سرمو کج کردم. تار مویی افتاد تو صورتم..
سامیار: --بیا عزیزم گرفتم.
سارا: --آرمان یاد بگیر! ببین چه به زنش میرسه! یاد بگیر دیگه!
آرمان: --هنوز که خبری نیست دختر! بذار زنم بشی.
سارینا: --هووووی این حرفا رو بعدا بزنید. خانواده هست!
سارا: --کوفت ما که چیزی نگفتیم!